هنتای :: سوکوکو
پارت :: ۶
ویو :: چویا
چویا : دازای میدونی که اهل معزرت خواهی نیستـم ، بیا بیرون دیگه.
دازای هیچـی نمیگفت و این منو عصبی میکرد.
چویا : دازای در رو باز کن وگرنه میشکونش ! میدونی که میتونم.
صداـی باز شدـن در رو شنیدـم پس دیگه به در مشت نزدـم. وقتی در باز شد تازه متوجه چشمای قرمز و اشکـیش و کبودـی روـی گونهـش که بخاطر سیلی که من بهش زده بودـم بود شدـم.
چویا : دازای من...
خودش رو توـی بغلـم انداخت و گریه کرد... دازای : هق.. هق.... چویا~
همینطورـی توـی بغلـم همراه با گریه ، هق هق میکرد.
متقابل بغلـش کردـم و سرش رو بوسیدـم. چویا : لطفا گریه نکن.
بعد چند دقیقه که یکم اروم شد بردمش توـی اتاق خودـم. و نشوندـمش روـی تخت.
وقتی کاملا اروم شد.. شروع کردـم به حرف زدن.
چویا : منـو ببخش دازای. نباید سرت داد میزدـم یا میزدـمت.
دازای : هق... اشکال نداره. دیگه مهم نیست.
چویا : یعنی منـو بخشیدـی ؟
دازای : اوهوم.
بغلـش کردـم و چند لحظه تو همون حالت بودـیم که گفت : چویا میشه ازت یه خواهشـی بکنـم ؟
چویا : چه خواهشـی ؟؟؟
از بغلـم در اومد یکم با انگشتـاش ور رفت. بعد از اینکه صورت سرخـش رو دیدـم گفتـم : باشه. انجامـش میدـم.
نذاشتـم حرف بزنه ; دستـم رو گذاشتم رو سینهاش و درازـش کردـم روـی تخت.
چویا : ولی یادـت باشه خودـت خواستـی.
باشه ای گفت دستـم رو از روـی سینهاش برداشتـم و روی دکمههاش گذاشتـم کامل لختـش کردـم و بانداژـاش رو در اوردـم و با کلی جای زخم روبهرو شدـم. خواستـم لباسـای خودـم رو هم در بیارـم ولی گفت : بیا اینجا خودـم برات در میارـم.
لباسـم رو در اورد. بغلـش کردـم و شروع کردـم به خیلی خشن و وحشیانه بوسیدـنش.
دازای : اومـــــ...
دستـاش رو دور گردنـم انداخت و باهام همراهـی کرد ولی بعد چند دقیقه کشیده شدـن موهام رو حس کردـم و فهمیدـم نفس کم اورده.
پس ازش جدا شدـم و گردن سفیدـش رو بنفش کردـم.
دازای : احــــــ ... چویا~
گاز محکمـی در حد خون ریزی از گردنـش گرفتـم که ناله بلندـی کرد.
چویا : الان باید به من بگی چویا ؟
دازای : تو که انتظار نداری من اونطورـی صداـت کنـم ؟
نیشخندـی زدـم. گفت : خیلی خب ، ددی
سینه اش رو توـی دهنـم گذاشتـم و همزمان که مک میزدـم انگشتـم رو پایین میبردـم...
دازای : احـــ ... اوم .. یکم ار...
ادامه حرفـش تبدیل به جیغ کوتاهـی شد که بخاطر اینکه یکـی از انگشتـام رو واردـش کردـم کشید.
چویا : خب خب ، دیگه اگر نمیخوای جر بخورـی ساکت باش و فقط برام ناله کن...
دازای : باشه...
دوباره شروع کردـم به بوسیدـنش ، دستاش رو دوباره دور گردنـم انداخت. انگشت دوم رو هم واردش کردـم. و مثل قیچی تکون دادـم...
دازای : مـــــــــ .. اوم .......
لبام رو از روی لباش برداشتـم و یه چشمـاس نگاه کردـم. همزمان ۲ـتا انگشت اخرـم رو هم کردـم توـش...
بعد چند دقیقه در اوردـم و دیـ*ـکـم رو (همون کیر خودمونه فقط یکم موئدبانه تر) جایگزین انگشتـا کردـم.
چویا : به موری-سان میگی دوباره بیارـتت تو همون اتاق ، فهمیدـی ؟
دازای : باشه.
چویا : از این به بعدـم پیش خودم رو تخت خودـم میخوابی.
دازای : باشه.
چویا : اگرـم به فا*ـکت دادـم اعتراض نمیکنی.
دازای : اینو قول نمیدـم ولی باشه.
چویا : مجبورـی !
دازای : ددی من عادت کردـم.
محکم ضربه زدم... اونقدر محکم که تختـی که روش بودـیم داشت تکون میخورد...
دازای : ع .. عااااا ... اح ...... ددیــــــ
وقتی اینطوری بهم میگی ددی مگه میشه من شهـ*ـوتی نشم ؟؟؟
بعد گذشت حدودا ۱ ساعت هر ۲ـمون باهم کام کردـیم. رفتـیم حموم و...
دراز کشیدـیم روی تخت دازای رو توی بغلـم گرفتـم و گفتـم : خوش گذشت ؟
دازای : اره ، ولی دردـم اومد.
چویا : تو کار من چیزـی به اسم اروم وجود نداره. تاپ باید وحشی باشه.
هوفـی گفت و بعد چشمـاش رو بست و خوابید...
چویا : دوست دارم... ❤
دازای : من بیشتر ددی... ❤
پایان این هنتای رو اعلام میکنم این پارت اخر بود 😁
ویو :: چویا
چویا : دازای میدونی که اهل معزرت خواهی نیستـم ، بیا بیرون دیگه.
دازای هیچـی نمیگفت و این منو عصبی میکرد.
چویا : دازای در رو باز کن وگرنه میشکونش ! میدونی که میتونم.
صداـی باز شدـن در رو شنیدـم پس دیگه به در مشت نزدـم. وقتی در باز شد تازه متوجه چشمای قرمز و اشکـیش و کبودـی روـی گونهـش که بخاطر سیلی که من بهش زده بودـم بود شدـم.
چویا : دازای من...
خودش رو توـی بغلـم انداخت و گریه کرد... دازای : هق.. هق.... چویا~
همینطورـی توـی بغلـم همراه با گریه ، هق هق میکرد.
متقابل بغلـش کردـم و سرش رو بوسیدـم. چویا : لطفا گریه نکن.
بعد چند دقیقه که یکم اروم شد بردمش توـی اتاق خودـم. و نشوندـمش روـی تخت.
وقتی کاملا اروم شد.. شروع کردـم به حرف زدن.
چویا : منـو ببخش دازای. نباید سرت داد میزدـم یا میزدـمت.
دازای : هق... اشکال نداره. دیگه مهم نیست.
چویا : یعنی منـو بخشیدـی ؟
دازای : اوهوم.
بغلـش کردـم و چند لحظه تو همون حالت بودـیم که گفت : چویا میشه ازت یه خواهشـی بکنـم ؟
چویا : چه خواهشـی ؟؟؟
از بغلـم در اومد یکم با انگشتـاش ور رفت. بعد از اینکه صورت سرخـش رو دیدـم گفتـم : باشه. انجامـش میدـم.
نذاشتـم حرف بزنه ; دستـم رو گذاشتم رو سینهاش و درازـش کردـم روـی تخت.
چویا : ولی یادـت باشه خودـت خواستـی.
باشه ای گفت دستـم رو از روـی سینهاش برداشتـم و روی دکمههاش گذاشتـم کامل لختـش کردـم و بانداژـاش رو در اوردـم و با کلی جای زخم روبهرو شدـم. خواستـم لباسـای خودـم رو هم در بیارـم ولی گفت : بیا اینجا خودـم برات در میارـم.
لباسـم رو در اورد. بغلـش کردـم و شروع کردـم به خیلی خشن و وحشیانه بوسیدـنش.
دازای : اومـــــ...
دستـاش رو دور گردنـم انداخت و باهام همراهـی کرد ولی بعد چند دقیقه کشیده شدـن موهام رو حس کردـم و فهمیدـم نفس کم اورده.
پس ازش جدا شدـم و گردن سفیدـش رو بنفش کردـم.
دازای : احــــــ ... چویا~
گاز محکمـی در حد خون ریزی از گردنـش گرفتـم که ناله بلندـی کرد.
چویا : الان باید به من بگی چویا ؟
دازای : تو که انتظار نداری من اونطورـی صداـت کنـم ؟
نیشخندـی زدـم. گفت : خیلی خب ، ددی
سینه اش رو توـی دهنـم گذاشتـم و همزمان که مک میزدـم انگشتـم رو پایین میبردـم...
دازای : احـــ ... اوم .. یکم ار...
ادامه حرفـش تبدیل به جیغ کوتاهـی شد که بخاطر اینکه یکـی از انگشتـام رو واردـش کردـم کشید.
چویا : خب خب ، دیگه اگر نمیخوای جر بخورـی ساکت باش و فقط برام ناله کن...
دازای : باشه...
دوباره شروع کردـم به بوسیدـنش ، دستاش رو دوباره دور گردنـم انداخت. انگشت دوم رو هم واردش کردـم. و مثل قیچی تکون دادـم...
دازای : مـــــــــ .. اوم .......
لبام رو از روی لباش برداشتـم و یه چشمـاس نگاه کردـم. همزمان ۲ـتا انگشت اخرـم رو هم کردـم توـش...
بعد چند دقیقه در اوردـم و دیـ*ـکـم رو (همون کیر خودمونه فقط یکم موئدبانه تر) جایگزین انگشتـا کردـم.
چویا : به موری-سان میگی دوباره بیارـتت تو همون اتاق ، فهمیدـی ؟
دازای : باشه.
چویا : از این به بعدـم پیش خودم رو تخت خودـم میخوابی.
دازای : باشه.
چویا : اگرـم به فا*ـکت دادـم اعتراض نمیکنی.
دازای : اینو قول نمیدـم ولی باشه.
چویا : مجبورـی !
دازای : ددی من عادت کردـم.
محکم ضربه زدم... اونقدر محکم که تختـی که روش بودـیم داشت تکون میخورد...
دازای : ع .. عااااا ... اح ...... ددیــــــ
وقتی اینطوری بهم میگی ددی مگه میشه من شهـ*ـوتی نشم ؟؟؟
بعد گذشت حدودا ۱ ساعت هر ۲ـمون باهم کام کردـیم. رفتـیم حموم و...
دراز کشیدـیم روی تخت دازای رو توی بغلـم گرفتـم و گفتـم : خوش گذشت ؟
دازای : اره ، ولی دردـم اومد.
چویا : تو کار من چیزـی به اسم اروم وجود نداره. تاپ باید وحشی باشه.
هوفـی گفت و بعد چشمـاش رو بست و خوابید...
چویا : دوست دارم... ❤
دازای : من بیشتر ددی... ❤
پایان این هنتای رو اعلام میکنم این پارت اخر بود 😁
- ۲۶۰
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط